«قسمت پنجم گودالهای یخی»
دنیا احساس میکرد بیشتر از ده دقیقه نیست که با هم صحبت میکنند اما ساعتش را که نگاه کرد، صاف ایستاد و با نگرانی گفت:«چه زود ساعت رفت!»
و بدو بدو در دنیایی دیگه به سمت خانه رفت. احساس میکرد بر روی ابرها راه میرود. در دنیایی آزاد و بیوزن. انگار سبک شدهبود درست مثل یک پر! یک برگ بیشاخ و ساقه! یک رؤیای شیرین و زیبا که دوست نداشتی با طلیعه صبح از هم پاره شود و تمام گردد!
نگاه شاهین مثل تابلویی جلوی چشمش بود و حرفهایش بارها و بارها در ذهن خوشحالش مرور میشد!
زودتر از آنچه فکر میکرد به خانه رسید.
سریع به آشپزخانه دوید تا به مادر و زنبرادرها کمک کند. برعکس همیشه فرز و تند بود. خوشحالی از سر و صورتش داد میزد.
زهره گفت:«شنگولی دنیا جان؟!! شنیدم شاهین خوشبختی رو شونههات نشسته؟!»
دنیا فهمید که سعید به زهره گفته. برای همین گفت:«واه، من کی ناراحت بودم؟»
-ناراحت که نه، اما ... معلومه خوشحالی!»
منیژه گفت:«چه خبره؟ باز من آخرین نفرم که خبر دارم؟!»
مادر سریع به فریاد دنیا رسید و گفت:«خبری نیست بابا! خونه آدم دختردار ، خواستگار میاد و میره. این خبر تازهای نیست که شما آخریش باشی»
-پس خواستگاره؟
-نه مادر، بود. دنیا بهش جواب رد داد.
زهره پرسید:«چرا دنیاجان؟ بچه به اون خوبی! »
دنیا نگاهی به مادر انداخت و با خوشحالی مرموزی گفت:«مامان، شاهین امروز دوباره اومده بود.»
مادر که کنجکاو شدهبود گفت:«خب؟»
-هیچی مامان من راستشو بهش گفتم. گفتم شاید خودش با شنیدن ماجرا بکشه عقب اما انگار اصلا براش مهم نبود. بازم روی خواستگاری اصرار کرد. قرار شد مامانش زنگ بزنه و قرار خواستگاری بذارن.
زهره با خوشحالی گفت:«مبارکه!»
منیژه پرسید حالا این شاهزادهای که افتخار پیدا کردند کیه؟
زهره سریع گفت:«من همیشه گفتم این سعیده خیلی خوششانسه اما هیچ کی باور نمیکنه! این آقا یه دونه پسره، تک فرزنده ، کارمند بانکه و خیلی هم خوشتیپ و خوشکله»
منیژه که انگار کمی حسودی گرفتهبودش گفت:«از کجا پیداش کردی؟»
مادر دوباره وسط آمد و گفت:«دنیا پیداش نکرده مادر، اون دنیا رو پیدا کرده»
-حالا چه فرقی میکنه؟
-در عطاری دنیا رو دیده و خوشش اومده
-آدم خوبی هست؟
زهره گفت:«آره بابا. آشنای محلیه. سعید خیلی وقته خودشو مادر و پدرشو میشناسه. فعلا که الیالظاهر خیل مهربون وساده و صمیمیه»
-به غریبه به این راحتی نمیشه اعتماد کرد اونم با شرایطی که اون داره آدم بایدمواظب باشه کلکی در کارش نباشه
مادر که از طرز صحبت منیژه ناراحت شدهبود گفت:«شما هم مادر غریبه بودید. خدا به آدم عقل داده! بلاخره یه خونه و یه آدرس و محل کار داره، میریم تحقیق میکنیم»
منیژه رو به دنیا کرد و گفت:«مریضیتو بهش گفتی»
دنیا که از سوال منیژه ناراحت شدهبود، بدون این که سرش را به طرفش برگرداند گفت:«آره بهش گفتم»
-اون چی گفت؟
-گفت اصلا براش مهم نیست و کمکم میکنه که خیلی اذیت نشم.
-پسرا همشون اولش همینن. کلهشون داغه و هزار وعده و وعید میدن اما به جای جاش که میرسن، جاخالی میدن و درمیرن!
مادر که متوجه ناراحت شدن دنیا شد در جواب منیژه گفت:«همه مثل هم نیستن مادر. بعدش هم هنوز که نیومدند و از نزدیک ندیدیمشون. تا نیان و نرن هم نمیشه هیچ قضاوت و پیشداوری کرد»
-به هرحال خیلی مواظب باشید. آدم میترسه
آن شب هر کسی یک چیز گفت. یکی خوشبینانه و مثبت به این ماجرا نگاه کرد و یکی مثل منیژه از اول آیه یأس خوند و تا آخر هم تکرار کرد.
برادرها تا توانستند سر به سر دنیا گذاشتند و گفتند و خندیدند.
اما بیشتر از همه حرفهای منیژه بود که ذهن دنیا را مشغول کردهبود.
چرا شاهین این همه پافشار و مصرانه به دنبال او بود؟ آیا واقعا اونو دوست داره یا کلکی در کارشه؟ اگه کلکی در کارش باشه، چی میشه؟ چی کار باید بکنم؟ و هزاران فکر ناجور دیکه
برادرها که رفتند مادر پیش دنیا آمد و خیلی مهربان و عاقل به دنیا گفت:«دلتو بد نکن مامان! ما تا جایی که بتونیم، تحقیق و پرس وجو میکنیم. بقیهاش هم توکل کن به خدا! مسئله غریبه و آشنا نیست مادر! یه وقتایی یه غریبه ناآشنا خیلی بهتر از آشنایی که میدونی خوب نیست و چون فقط آشناست باهاش وصلتکار میشی! نه اینکه هر غریبهای خوبه اما همیشه تو آشنا و فامیل خواستگار خوب پیدا نمیشه و برای غریبه هم میشه تحقیق کرد.
ما این همه فک و فامیل داریم کدومشون اسم ما رو آوردند؟ از حرفای منیژه ناراحت نشو. خوبیه منیژه اینه که نمیتونه حسادتشو، قایم کنه ومیریزه بیرون. اون موقع آدم میفهمه واقعا خواستگار خوبی براش اومده که قابل حسادته!
و خندید
دنیا با حرفهای مادر کمی آرام شدهبود. با این جهت باز هم پرسید نکنه مامان کلکی زیر سر داشتهباشه؟
-چه کلکی مادر؟! یعنی هیچ کس تو این دنیا نمیتونه عاشق یکی بشه بدون کلک و کلوک؟
-نه منظورم این نیست
-پس منظورت چیه مادر؟ بذار دخترم بیان از نزدیک ببینیمشون و باهاشون یه چند وقت رفت و آمد کنیم بعد قضاوت کن. شاید واقعا آدمهای ساده و صمیمی باشند و این آقا هم با اولین نظر خواستگار تو شدهباشه!
هرچقدر دربارهاش بد فکر کنی فقط خودتو اذیت کردی! فقط یه کم صبر به دلت راه بده و دندان به جگر بگیر تا ببینیم چی پیش میاد.
بلاخره روز موعود رسید و شاهین با پدر و مادر به خواستگاری دنیا آمد.
تا وارد شدند، زهره نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد و سریع به اتاق پیش دنیا آمد!
دنیا که از دهان باز و خنده زهره متعجب شدهبود، پرسید چیشده؟
-وای دنیا ..! برو ببین چه دسته گلی برات آورده!! دسته گل که نیست یه درخت برات آورده! جعبه شیرینی که دست مادرش هست این قد بزرگه که بنده خدا،پشتش گم شده!
و با خنده ادامه داد، خدا شانس بده دنیا جان! داداشت روزی که اومد خواستگاری من توی یه پاکت شیرینی گرفتهبود و از باغچه همسایه گل کنده بود!
و هی گفت و هی خندیدند.
مادر دنیا را صدا زد.
دنیا دست و پا لرزان و خیس عرق پاشد و شالش را روی سرش جا به جا کرد و با سینی چای به پذیرایی رفت.
مادر داماد تا دنیا را دید، از خوشحالی سر پا ایستاد و با خنده و خوشحالی گفت:«ماشاءالله!!! ماشاءالله!! دخترم ! نمیدونی دیشب تا صبح خوابم نبرد که ببینم دختر مورد پسند شاهینم کیه!
و جلو آمد و دنیا را بغل کرد و بوسید.
با این حرکت مادر شاهین، مادر، اشک در چشمهایش جمع شد. احساس میکرد که حرفهای مادر شاهین از ته دلش است و با هزار امید و آرزو به دنیا نگاه میکند و میبوسدش!
پدر شاهین نیز خیلی آرام و خوشحال، سلام دنیا را جواب داد . نگاهش از روی دنیا بریده نمیشد!
تنها کسی که این وسط سرش پایین بود و از خجالت بلند نمیشد، شاهین بود!
مادر شاهین با چنان مهربانی به دنیا نگاه میکرد که دنیا دست و پایش را گمکردهبود و نمیدانست به کجا نگاه کند!
از هر دری گفتند و شنیدند جز حرف اصل کاری
پدر شاهین پرسید، پدر عروس خانم نیستند؟
مادر با بغضی دردناک گفت:«پدر دنیا جان، عمرشونو دادند به شما. دنیا دو سالش بود که پدرش از دنیا رفت»
-خدا رحمتشون کنه. مریض بودند؟
-نه حاجآقا. سکته کردند.
-خدا بیامرزدشون. ببخشید ناراحتتون کردیم!
-نه، خواهش میکنم. خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه!
مادر شاهین گفت:«بیاین بریم سر اصل مطلب. این شاهین من الان خون خونشو میخوره!
این آقا شاهین ما، پسر خود شماست. بچه خوب و ساده و صادقیه! کارمنده بانکه و یک دل نه صد دل عاشق دنیا جان شده!
همه ما رو تو این محل میشناسن. نزدیک سی ساله تو همین محلیم. همسایهها ما رو خوب میشناسن. از هر کی دلتون میخواد سؤال کنید. چیز پنهان و قایمی نداریم. ماییم و همین آقا شاهین که خدا بعد پونزده سال به ما داد.
ما فقط همین یه بچه رو داریم و چشم امیدمون فقط به همین آقا شاهینه! مطمئن باشید دنیا جان روخوشبخت میکنه. پسرم، خیلی مهربونو دلسوزه! فک نکنید چون یکی یکدونه بوده، لوسش کردیم! همه کاری تو خونه انجام میده. آشپزیش از من بهتره. کوچیکتر که بود میذاشتمش میرفتم بیرون وقتی برمیگشتم، خونه رو مثل آینه میکرد که من خجالت میکشیدم!
دست و دلبازم هست. خودش نداره اما برای اطرافیانش هر چی لازم دارن جور میکنه.
نمیخوام به خدا تعریفشو بکنم اما میخوام خیال شما رو از جانب شاهینم مطمئن کنم! آزارش تا حالا به مورچه هم نرسیده! خیالتون راحت راحت باشه!
سعید سریع گفت:«شما هم خیالتون از دنیای ما راحت باشه! درسته آشپزیش خوب نیست اما خوشسلیقه است! هر چیزی نمیخوره!
با این حرف سعید، همه زدن زیر خنده
مادر شاهین گفت:«پسر من هم خوش سلیقه است! دنیاجان رو که دیدم فهمیدم هنوزم خوش سلیقه است!
شما هرچی بگید ما جز چشم هیچی نمیگیم! دلم میخواد خوشبختی پسرمو با چشمام ببینم. جز این آرزوی دیگهای ندارم.
مادر دنیا که از این دیدار اول، خیلی خوشحال و شاد به نظر میرسید گفت:«شما هرچی بگید، به روی چشم ماست! ما هم جز خوشبختی دنیاجان آرزویی نداریم! هرچی قسمتشون باشه و مصلحت خدا!
در دل دنیا و شاهین بشکن بشکنی بود که نپرس! به خصوص وقتی که مادر شاهین اجازه خواست تا با هم صحبت کنند.
روبه روی هم که قرار گرفتند انگار همه چیزهایی که دنیا برایش روزها فکر کردهبود و نقشهکشیدهبود، یک آن از توی ذهنش پاک شدهبودند و هیچی به یادش نمیآمد فقط میتوانست به سؤالهای شاهین پاسخ دهد.
-شما دوست دارید جشنمونو چطوری بگیریم؟
دنیا که با این سؤال شاهین جا خوردهبود گفت:«کدوم چشن؟»
-جشن عروسیمون دیگه
-شما چه زود رفتید سر عروسی!
-زود رفتم؟ میدونید من ازکیه دارم نقشه عروسی و چشن و خونمونو میکشم؟
-به این زودی که نمیرن سر عروسی اول باید بله را بگیرید و بله را بگویید بعد هی بیایم و بریم تا همو بیشتر بشناسیم بعد بزرگا حرفاشونو بزنن بعد اگه تفاهمی بود جشن.
-این طوری که من موهام سفید میشه و دندونام سیاه
دنیا لبخندی زد و گفت:«نه به حرف طولانی به روز، زود میشه
-من که بلهمو گفتم. مامانم که گفت هرچی شما بگید باشه روی چشم. دیگه منتظر چی هستید؟
-نمیخواید از آرزوهاتون از خودتون از گذشتهتون، کلا از خودتون چیزی بگید؟
شاهین لبخند عجلهای زد و گفت:«من که معرف حضورتون هستم. آینده و آرزومم، فقط شمایید بقیهشو خدا درست میکنه
گذشتهها هم که تا یادم میاد کوچیک بودم و بازیگوش. همین!
-یعنی نمیخواید از من چیزی بدونید؟
-مثلا چی؟
-کی هستم؟ چی دوست دارم؟ چی میخوام؟ اخلاقم چیه؟ و ... خیلی چیزهای دیگه ...
-خب شما، شمایید. هر چی هم دوست دارید من براتون مهیا میکنم. اخلاقتون هم دوست دارم چیزهای دیگهام خصوصیه من فضولی نمیکنم.
صدای خنده بلند شاهین و دنیا از اتاق شنیدهمیشد. مادر فهمید دنیا متوجه سر و صداشون نیست برای همین آهسته به در زد و دنیا را صدا کرد.
آن شب، شب رویایی دنیا بود! تا به حال آن همه نخندیده بود! شاهین با حرفها و شوخیهایش، لبهای دنیا را برای ساعتی به عمق خنده کشاندهبود! احساس میکرد بهترین و واقعیترین دوستی و عشق را در عمرش احساس کرده و در دست دارد! با خودش تصمیم گرفت حالا که شاهین همه چیز و همه آرزویش را در او خلاصه کرده، او هم ، همه آرزو و احساسش را برای او خرج کند و تمام سعیش را بکند که بهترین روزها را برای این یکییکدانه، بیافریند و خلق کند.
بعد رفتنشان سعید گفت:«من که خیلی ازشون خوشم اومد. معلوم میشه خیلی آدمای خوب و باصفایی هستند.»
زهره گفت:«آره آدمای خوبی معلوم میشدند. ولی نباید عجول بود. از سر فرصت و باصبر باید یه پرس و جو داشتهباشیم تا خیالمون راحت بشه!
من فقط از قیافه مادره خوشم اومد! همچین با اشتها به دنیا نگاه میکرد که آدم خندهاش میگرفت!
ولی دنیا جان به چشم برادری، پسر خوشتیپ و قشنگیه خیلی باید مواظب باشی از چنگت درش نیارن!
مادر، دنیا را محکم بغل گرفت و گفت:«یعنی تو هم میخوای تنهام بذاری و بری؟! من دیگه فکر میکردم تو رو میتونم برای خودم نگه دارم!»
سعید خندید و گفت:«مامان، از خدات باشه یکی این تنبلو از سرت کم کنه!
دنیا گفت:« سعید؟»
و دنبال سعید کرد. علی کوچولو هم به همراه عمه دنبال پدرش کردند و سعید را زمین زدند و تا جایی که میخورد، مشت و مالش دادند.
دنیا، دلش میخواست تمام آن چه را که آن شب دیده و شنیدهبود، احساس کردهبود ولمس کردهبود، واقعیت باشد! میترسید بخوابد و صبح بیدار شود و ببیند همه اینها یک رؤیای زیبا بوده که پایان پذیرفته!
و صبح شد و دید همه آن چه بر او گذشتهبود، نه رؤیا، که حقیقتی زیبا و دوستداشتنی بوده!
در این میان خیلیها آمدند و خیلی قصهها و غصهها گفتند و رفتند، اما دنیا جز باور خودش، چیزی را باور نمیکرد. میدید که مادر نیز باور او را باور دارد و به دیده شک در آن نگاه نمیکند. برای همین دلش محکم میشد که اشتباه نکرده و صورت فلکی بر سعادت و خوشبختی او به آسمان، ستارهباران نشستهاست!
یکی دو هفتهای رفتند و آمدند. مهمان شدند و مهمانشان کردند. از همسایه پرسیدند و از همکار. از دوست و غریبه. هر کسی اسمشان را میشنید، به آنها، تبریک میگفت و تعریف میکرد!
سور و سات جشن عقد را چیدند و لباس عروسی بر تن دنیا رفت.
دنیا که وارد تالار شد، کسی باورش نمیشد که این همان دنیا هفته پیش است. زمین تا آسمان فرق کردهبود. چشمانش از میان کرک و پشمهای صورتش، سردرآوردهبود و به درشتی و زیبایی میدرخشید.
اندام لاغر و نحیفش در لباس عروسی، خیلی زیبا و قشنگ بود. اگر هر چی بلد نبود، خوب میرقصید و این خیلی تکش کردهبود!
خیلی زیبا شدهبود! انگار عروسی بهش اومدهبود! دنیا، دنیای دیگری شدهبود و این را بیش از همه شاهین میفهمید!
همان اول که شنل دنیا را برداشت با دنیایی از شگفتی به دنیا خیره شد و گفت:«فکر کنم اشتباهی یکی دیگه رو آوردم! ببخشید الان برتون میگردونم!»
دنیا خندید و گفت:«تو هیچ وقت جدی نمیشی!؟ »
-نه به خدا! اگه صدات نبود فکر میکردم واقعا اشتباه کردم!
شب عقد دنیا، شب پر ستارهای بود که دنیا هر چی آرزو میکرد، سریع و بی وقفه در کنارش میدید! جوانی رعنا و زیبا، که تمام قلبش را خالصانه و بیدریغ، تمام نگاهش را بیهرزگی و آلودگی، به او دوختهبود و دستان سرد او را گرم در دست گرفتهبود و برای لحظهای، رها نمیساخت! انگار میترسید کسی آن را از دستش برباید یا خواب باشد و بیدار شود!
ادامه دارد
ممنون از مهرتان